جنگل ها را کویر مطلق کردیم
دریا ها را آینۀ دق کردیم
این گوی زمرّدین سبزآبی را
یک کیسه زبالۀ معلق کردیم
در برگ های سبز سرآغاز تقویم سال، یکی از روزهای تعطیلات نوروز امسال در مسیر سفر به جنوب کشور، به تفریحگاه شگفت انگیز و چشم نواز تنگ چوگان در نزدیکی شهر زیبای کازرون رسیدیم. رشته کوه های بلندبالای پوشیده از درختچه ها و بوته های سبزاسبز و روحنواز و دشت و دامن جانبخش و هوای رشک بهشت فروردین، جان و جهان آدمی را جلا و جلوه می بخشید و روح و ریحانی تازه در کالبد کرخت هرکس و هرکجا می دمید. عطر بکر و وحشی و بی مانند علف های کوهی و صحرایی و فرش زمرّدین سبزه زاران، آیتی بود از کرامت خداوندگار زیبا و زیبایی پسند.
نسیم شوخ و شنگ نوبهاری عشوه می فروخت و مشک و عنبر بر آتش شوق زمین می سوخت. درخت ها خلعت نوین و رنگ رنگ بهارانه بر تن کرده بودند و جوانه ها از تن تازه بیدار شدۀ آن ها سرک می کشیدند و شکوفه ها عطر می پراکندند و عبیر می بیختند. باران دوشینه، زمین و زمانه را شسته بود و گویی سبزینۀ زمین و آبی آسمان را به هم دوخته بود و به قول خواجۀ رندان:
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
اما ای کاش این توصیف و تعریف به همین گزاره های شاعرانه و تر و بهتر از این ها پایان خوشی می یافت و آنچه در پی می آمد، هرگز نمی آمد! چشمانتان روز بد مبیناد! چشمانتان بهشتی در کالبد دوزخ درآمده را هرگز مبیناد! می خواستم بگویم «برخی» اما شوربختانه باید گفت «بیشترِ» هم وطنان نازنینی که به این خطۀ سرسبز آمده و بی تردید، با خاطراتی خوش و خرم بازگشته بودند، با کوهه هایی از زبالۀ چشم گداز و مشام آزار و روح خراش، جای جای این اهورایی خاک را زخم جفا زده و آزرده بودند و رفته بودند. راستی را به یاد آن جملۀ جانگداز آن مرد بخاراییِ جان سالم به دربرده از ایلغار خونریز چنگیز افتادم که سوگمندانه گفته بود: آمدند و کندند و سوختند و ... رفتند.
اگر پیش از این می گفتیم: دیگران کاشتند و ما خوردیم؛ اکنون باید گفت: دیگران کاشتند و ما کُشتیم! دریا و جنگل و سبزه زار و کوه و کوهپایه و چشمه و نهر و رودخانه ای نیست که از بی مهری ما دژم نباشد. راستی را به کجا چنین شتابان؟
باری، تنگ چوگان عزیز را می گفتم که معصومانه و مظلومانه، دلتنگ طراوت خدشه دار خویش شده بود؛ لا به لای هر سبزه و بوته ای، زیر هر دار و درختی، کنار هر چشمه ساری، در جوار هر گلی وحشی، گونه گونه ظرف های پلاستیکی و ته ماندۀ خوراکی ها و کنسروها و میوه ها و پس ماندها، رها شده بود و بر خوانِ ناخجستۀ هر زباله ای، خیل مگسان و مورچگان و کرم ها ولوله داشتند. دوستان من! لاله کجا و زباله کجا! هجوم این همه ناپاکی به این همه پاکی و زیبایی چرا؟ این فاجعه هر دل نازک و روشنی را به گریه وامی داشت.
این نه نخستین و نه واپسین میدان حسرت بار و جانشکاری بود که دیده بودم. پیش از این نیز لاهیجان و دامنه های شیطان کوهش را و کناره های دریای مازندران را و قدمگاه سِده در اطراف اقلید فارس را و دیگر اقلیم ها و کوه ها و دشت های این کشور دیرسال و فرهنگ ساز و فرهنگ دوست را چنین جفا دیده و آلوده یافته بودم و دریغ خورده بودم که چرا چنین؟ چرا چنین بی رحمانه به جان آب و خاک و سبزه و دار و درخت و برگ و بار افتاده ایم و چشم انداز تفرجگاه هایمان را اینسان پلید و پلشت و پریشان وامی گذاریم و می رویم؟
چرا این همه به طبیعت و به خود و دیگران بی اعتناییم؟ چرا به فرزندانمان نیاموخته ایم که نباید اینچنین باشیم. که به جایی که گلی بوییده ایم و نفسی از سر شوق و شور و شادمانگی کشیده ایم و بار خستگی و ماندگی و ملال از شانۀ دل بر زمین نهاده ایم، احترام بگزاریم و بدانیم که پس از ما هم نوعان ما خواهند آمد و باید زشتی و زنندگی یادگارهای ناشایست ما را برتابند.
دوستان! جای هیچ درنگی نبود. برخاستم و با تنی چند از افراد خانواده و خویشان، به گردآوری زباله ها روی آوردیم و ساعتی بعد، چندین و چند کیسه زبالۀ بزرگ و انبوه از چهرۀ فریبای تنگ چوگان زدودیم و در جایگاه ویژۀ پس ماندها نهادیم.
مردمی که آنجا اطراق کرده بودند اما چند دسته بودند. برخی ما را گرم و صمیمانه سپاس گفتند و دعای خیر خویش را روانۀ راهمان کردند. دسته ای دیگر، از بی توجهی و بی مبالاتیِ مردم و مسئولان گله ها داشتند و سخن ها گفتند زلال و نیک و ژرف. اما تنها یکی دو نفر پیش آمدند و ما را در این عملیات پاکسازی و نجات طبیعت یاری کردند. شگفتا که ما قهرمانان میدان فصاحت و بلاغت و شعر و شعاریم و سده هاست که از سعدی بزرگ نیاموخته ایم که: «به عمل کار برآید به سخندانی نیست»!
دیده ام این سوی و آن سوی کشور، گروه های نازنینی از مرد و زن و پیر و جوان با نام نامیِ «رفتگران طبیعت» که بی هیچ مزد و منت، کمر همت محکم می بندند و با هم به پاکسازی طبیعتِ زخم دیده و ستم کشیده روی می آورند و صورت لطیف دشت و دمن را از کثافت به جای مانده از بی توجهی من و ما می زدایند. دستشان را برادرانه و فرزندانه می فشارم و به همت و عشق پاکشان درودها می فرستم و امیدوارم این فرهنگ زیبا و ارجومند، روز به روز گسترۀ پهناورتری از جوانان و نوباوگان را در بر گیرد. و نیز امیدوارم روزی روزگاری یکایک ما چنان به شهر و دیار و طبیعت خویش احترام بگزاریم که دیگر نیازی نباشد، دیگری جور ما را بکشد و جفای ما را جبران کند.
راستش خواستم با این دردنوشتۀ صادقانه و بی ریا به خود و دوستان و خوانندگان گران ارج این یادداشت، یادآوری کنم که یکی از معیارهای سنجش رشد و توسعۀ هر جامعه و ملتی، نوع برخورد آن با طبیعت است.
تردیدی نیست که شهرداری ها و مسئولان مربوط، توان و ظرفیت و فرصت محدودی دارند و نخست خود ما باید به پاکیزگی و نظم و زیبایی چشم اندازهای هوش ربای طبیعت و شهر و جاده و کوه و کمر بیندیشیم. کاش اینقدر شعار ندهیم و تنها به نقد و اندرز و حواله کردن مشکل به این و آن عامل بسنده نکنیم. کاش نخستین مقصر را خویشتن خویش بدانیم و گریبانش را بگیریم.
کاش جایی که باید دست بالا زد و زیبایی و پاکیزگی و آراستگی را و در یک کلام زندگی و برازندگی را نجات داد، درنگ نکنیم. به فرزندانمان زندگی در جمع و جامعه و لزوم رعایت حال دیگران و لزوم پاسداشت طبیعت را بیاموزیم. با طبیعت، این ودیعۀ گرانسنگ و بی بدیل خداوندی مهربان تر باشیم. با طبیعت آشتی کنیم. بکری و زلالی و پاکی و آراستگی اش را به یک دم نیالاییم و «آب را گل نکنیم...»
در پایان خوب است تلخی این گلایه را با شیرینی ابیاتی بلند از مولانای والامقام شیرین کنم:
جمله ذرات زمین و آسمان
با تو می گویند روزان و شبان
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
چون شما سوی جمادی می روید
محرم جان جمادان کی شوید؟
دکتر بهادر باقری
دانشیار زبان و ادبیات فارسی
دانشگاه خوارزمی تهران