به گزارش تابناک : شهادت قصهای واقعی است که زنان و مردان شجاع و قهرمان را در خود تکرار میکند، تنها قصهای که هر بار گفته شود تازهتر میشود و روح و جان آدمی را جلا میدهد.
شهادت و شهید واژههایی هستند که خوب میشناسیم و برای جستجو و شناخت قهرمانانش مشتاقیم و خواهان شنیدن. یکی از این قصههای شنیدنی در خانوادهای از اهالی اصفهان روایت میشود؛ خانهای ساده اما پر از صفا و صمیمت که بیننده با دیدن آن متوجه میشود که تربیت چنین فرزندان رشیدی از چنین خانوادهای تصوری کاملا عادی است. چرا که سادگی، تواضع، صلابت و پیرو ولایت بودن حتی از نگاه و حرفهای این خانواده میبارد.
خانواده حسینی که دو شهید تقدیم اسلام و انقلاب کردند، یک فرزند جانباز دارند و پدر خانواده نیز در جبههها رزمندهای شجاع و بیباک بود. خانوادهای که همگی حتی زنان پا به پای مردان در جبهه و پشت جبهه به فعالیت مشغول بودند تا سهم خود را در پیروزی انقلاب و اسلام ادا کنند.
در یکی از روزهای آغازین پائیز مهمان خانواده حسینی شدیم و با آنها به گذشته سفر کردیم، به خاطرههایی که گویی همین دیروز رخ داده بود. به سفر ابدی دو فرزند برومندشان. با آنها لبخند زدیم، بغض کردیم و اشک ریختیم.
ماحصل گفتوگوی صمیمانه تسنیم با خانواده شهیدان رضا و حسین حسینی را با هم میخوانیم. در قسمت قبل پای حرفهای مادر خانواده نشستیم و این بار پدر است که برایمان از فرزندان رشیدش میگوید.
خلاصهای از خودتان و فرزندان شهیدتان بگویید؟
حسینی:سید مرتضی حسینی هستم 82 ساله پدر دو شهید دفاع مقدس سید حسین و سید رضا. سال 59 به جبهه رفتم تا از کشورم دفاع کنم. آن موقع پسر بزرگم، حسین آقا هم جبهه بود ولی وقتی تلفنی از مادرش شنیده بود که من هم به جبهه آمدم، پیش من آمد و با زور مرا به اصفهان فرستاد و گفت من هستم بهتر است شما پیش مادر و خانواده برگردید و از آنها مراقبت کنید.
بالاخره بعد از چند روز به اصفهان برگشتم ولی طاقت نیاوردم و خانوادهام را به خدا سپردم و به جبهه برگشتم. بعد از مدتی ماموریت دادند که به لبنان بروم در آنجا هم در آشپزخانه برای رزمندگان غذا میپختم بعد از ماموریت، به سوریه رفتم در آنجا یکی از دوستانم را دیدم که گفت اگر میخواهی به کربلا بروی کمکت کنم.
آن موقع صدام اجازه ورود به کربلا را نمیداد من هم از خدا خواسته به هر ترتیبی بود رفتم کربلا، خیلی دلم میخواست همسرم هم کنارم بود. خوشبختانه بعد از باز شدن راه کربلا، به اتفاق همسرم به زیارت کربلا رفتیم.
ولی الان هیچ کجا نمیتوانم بروم خیلی بیمارم و حتی نمیتوانم به مسجد یا مراسم عزاداری بروم و مجبورم از تلویزیون عزاداری برای امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) را ببینم اما آرزو دارم یکبار دیگر برای زیارت حضرت زینب(س) به سوریه بروم.
از پسران شهیدتان بگویید. چگونه و در کجا به شهادت رسیدند.
حسینی: خدا رو شکر همه فرزندان من نسبت به اسلام و انقلاب پایبند هستند و قبل و بعد انقلاب زحمات زیادی برای کشور کشیدند. پسر بزرگم که در راه اسلام در سن 23 سالگی در اثر اصابت گلوله به پشت سر، کلیه و ریه به مقام شهادت رسید که همسرمم از ایشان به طور کامل برایتان صحبت کردند، پسر دومم سیدرضا هم در سن 18 سالگی شهید شد. پسر سومم آقا محسن هم چند سالی در جبههها حضور داشتند و با دشمن جنگیدند.
بله، با شهید سید حسین آشنا شدیم، این بار میخواهیم از سید رضا برایمان بگویید، از ابتدای تولدش تا خصوصیات اخلاقیاش.
حسینی:سیدرضا در سال 1347 در اصفهان به دنیا آمد از همان کودکی پسر خوبی بود و به همه به ویژه به من و مادرش احترام میگذاشت و به قرآن و نماز علاقه خاصی داشت.از بچگی مکبر مسجد زین العابدین بود و موقع عزاداری امام حسین به هیات عزاداران و دستجات، خوشآمد میگفت. دقیق یادم نمیآید 3 یا 4 سالش بود که فلج شد. صبح تاسوعا بود که میخواستیم برای عزاداری بیرون برویم که متوجه شدیم رضا تب کرده و پایش تکان نمیخورد خیلی ناراحت شدیم و همان موقع پیش دکتر بردیم و چند ماهی دستمان بند او شد.
کودکی که تا دیروز میدوید و بازی میکرد به یکباره فلج شده بود. من و مادرش برای سلامتیش بسیار نذر کردیم و دست به دامن خدا و پیغمبر شدیم تا رضایمان شفا پیدا کند. دعای ندبه داشتیم و مرتب آقا امام زمان را شفیع میکردیم تا از خدا بخواهد پای رضا خوب شود. این معجزه اتفاق افتاد و یکبار در مراسم ندبه که در منزلمان بود پای رضا خوب شد و توانست راه برود. بعد از آنهم بدون هیچ مشکلی به زندگیش ادامه داد.
از علاقه سید رضا به جبهه بگویید. چه شد که برای رفتن مهیا شد؟
حسینی:رضا هم مثل برادرش حسین بود و کارهای خوب و خیر زیادی میکرد و وقتی جنگ شد تصمیم گرفت به جبهه برود تا اینکه امام(ره) در تلویزیون اعلام کردند که هر کس میتواند برای دفاع از کشور و ناموس به جبهه برود. آن موقع من جبهه بودم. برایم تعریف کردند که آقا رضا و آقا محسن پسر دیگرم تصمیم گرفتند که با هم بروند جبهه ولی چون مادر و خواهرانشان تنها میشدند، تصمیم گرفتند قرعهکشی کنند به اسم هر کسی درآمد او برود؛ قرعه به نام رضا افتاد.
خداحافظی دلچسبی با مادرش کرد و سرش را روی شانههای مادرش گذاشته بود و از او خواسته بود تا برایش دعا کند. در این زمان دل آقا محسن آرام و قرار نداشت دوست داشت به جبهه برود ولی از طرفی مسئوایت حمایت از مادر و خواهرانش را به عهده گرفته بود. پیش مادرش رفت و گفته بود اگر اشکال ندارد اجازه بدهید من هم همراه برادرم به جبهه بروم و در نهایت همسرم به او اجازه رفتن میدهد.
آقا رضا چند ساله بودند که به جبهه رفتند و چگونه به شهادت رسیدند؟
حسینی: سیدرضا درس میخواند و 15 ساله بود که به جبهه رفت و سه سالی با دشمن میجنگید. به مرخصی میآمد و دوباره با شوق برمیگشت؛ تا اینکه در سن 18 سالگی بر اثر اصابت گلوله و تیر به درجه رفیع شهادت رسید.
شهید شدن لیاقت میخواهد که متاسفانه من نداشتم. همان پایی که در کودکی فلج شد، قطع شده بود. پایی که امام زمان (عج) به او برگرداندند در راه دفاع از میهن و ناموس از دست داد و از ناحیه صورت و فک هم آسیب دیده بود.
خبر شهادتش را چگونه به شما اطلاع دادند؟
حسینی: تلفنی به ما خبر دادند که رضا شهید شده و پیکر پاکش را به اصفهان منتقل کردند؛ من هم رفتم تا رضا را تحویل بگیرم ولی مسئول آنجا میگفت هنوز جسد نرسیده هر چه من میگفتم به ما خبر دادند میگفت نه، جسد رضا را نیاوردند، 5 تا شهید آوردند که 2 تای آنها از شهر داران و 3 تای دیگر از گلپایگان هستند، آنها را با آمبولانس ببر به شهرستانشان و به خانوادههایشان تحویل بده.
من هم قبول کردم اول شهدای گلپایگان را بردم و بعد رفتم داران ولی شب شده بود و به خاطر هوا که خیلی سوز و سرما داشت مجبور شدم شب بمانم و صبح به اصفهان بیایم. به محض اینکه به اصفهان رسیدم رفتم سراغ پیکر رضا، همان آقایی که روز قبل میگفت پیکر رضا را نیاوردند، گفت: دو دقیقه بعد از اینکه رفتی رضا را آوردند. خلاصه پیکر رضا را تحویل گرفتم و بعد از تشییع، در گلزار شهدا به خاک سپردیم.
آیا همسر و دخترانتان هم پشت جبهه فعالیت داشتند، فعالیت آنها به چه صورتی بود.
حسینی: بله؛ همسرم خیاطی میکرد و با خانمهای دیگر برای رزمندگان لباس میدوختند و دخترانم هم با کمک مادرشان مربا درست میکردند و برای رزمندهها میفرستادند، خلاصه همه اعضای خانوادهام به نوعی در جنگ حضور داشتند، حتی پسر برادرم هم در جنگ به شهادت رسید.
پس از پدر شهیدان سید رضا و سید حسین گفتوگویی کوتاه نیز با خواهر این شهیدان انجام دادیم.
شما خواهر دو شهید دوران دفاع مقدس هستید، در مورد برادران شهیدتان بگویید.
خواهر شهید: سید حسین از همه ما بزرگتر بود و اخلاق مردانهای داشت واقعا مثل یک پدر بالای سر ما بود با اینکه سن زیادی نداشت ولی خیلی مواظب پدربزرگ، مادر بزرگ، مادر و پدر و خواهر و برادرهایش بود و همیشه ما را به مطالعه و تحصیل تشویق میکرد. یادم میآید روز آخر قبل از شهادتش، مرتب این بیت شعر را با خودش تکرار میکرد: " خدایا چنان کن سرانجام کار؛ که تو خوشنود باشی و ما رستگار".
سید حسین روز پنجشنبه شهید شد و قبل از شهادتش یکی از دوستان سوره "یس" را بالای سرش میخواند و معنای بعضی از آیات را به فارسی میگفت، ایشان در حالیکه تمام اعضای بدنش از حرکت بازایستاده بود، اشک از چشمانش میریخت و گریه میکرد و بعد هم از دنیا رفت و شهید شد.
سید رضا خیلی بازیگوش و تیز و بسیار باهوش بود از بچگی در مسجد محلهمان مکبر بود و در محرم وقتی دستههای عزاداری و سینهزنی وارد مسجد میشدند، پشت بلندگو به آنان خوش آمد و خیرمقدم میگفت و ما خیلی دوست داشتیم صدای رضا را از پشت بلندگو بشنویم و احساس خوبی بود که برادر ما به هیات عزاداران امام حسین خوش آمد میگفت.
خاطرهای از برادران شهیدتان بازگو کنید.
خواهر شهید: یادم میآید یک شب سیدرضا در حالی به خانه آمد که صورتش سوخته بود و از شدت سوختگی خیلی اذیت میشد و اصرار داشت که پدر و مادرمان نفهمند که ناراحت شوند. وقتی از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده گفت: "بخاری مسجد روشن نمیشد به من گفتند بیا روشن کن و من تا کبریت زدم بخاری آتش گرفت و باعث شد صورتم بسوزد". با اینکه خیلی صورتش میسوخت ولی تحمل میکرد و اعتراض نمیکرد.
حرف آخر؟
خواهر شهید: سیدرضا خیلی روی حجاب حساس بود و مرتب به همه میگفت حجابشان را رعایت کنند. سرانجام روز 22 بهمن سال 64 شهید شد و از پیش ما رفت. در آخرین نوشتهای که برایمان فرستاد این بیت شعر را نوشته بود و ما همان را روی سنگ قبرش نوشتیم. "ای دوست قبولم کن و جانم بستان".